حسرت پرواز

عاشق یعنی دچار و فکر کن که چه تنهاست اگر که ماهی کوچک دچار آبی بیکران دریا باشد...

حسرت پرواز

عاشق یعنی دچار و فکر کن که چه تنهاست اگر که ماهی کوچک دچار آبی بیکران دریا باشد...

یلدا مبارک...

بازم سلام. دوباره دلم هواتونو کرد.دلم هوای نوشتن کرد. راستش زودتر از اینا میخواستم بنویسم اما درسا بهم فرصت نمی دادن.اما امروز به بهونه ی شب یلدا اومدم بنویسم.

همیشه وقتی شب یلدا قصه ی مادر برزگ تموم میشد آخرش میگفت "پیر شی مادر... این عمر آدمه که توی یه چشم به هم زدن میگذره"...حالا بعد از سالها که جای خالیشون بینمون با هیچ چیزی پر نمیشه باز هرسال به یاد اون حرف مادربزرگ میفتم و باور نمیکنم که این قدر زود عمرمون میگذره...انگار همین دیروز بود...یلدای سال پیش بود که تنها توی خونه موندمو تا تونستم اشک ریختم و با خدا حرف زدمو درددل کردم...پارسال بدجوری دلم شکسته بود اما غرق عشق بودم...اونقدر عاشقانه دوستش داشتم که حتی تنها موندن با خیال اونو به بودن در جمع شاد و جشن زیبای یلدا ترجیح میدادم...من با عشقم تو خیالم یه جشن فوق العاده گرفتم...اما هرروز دریغ از دیروز...حالا چی؟حالا چه قدر عاشقم؟نمیدونم اما میدونم هیچ عشقی عشق اول آدما نمیشه...

 

 

بگذریم پاییزم با همه ی زیباییاش تموم شد...پاییز هزار رنگ که برای من شده فصل هزاران خاطره...خاطره شیرین عشق و خاطره ی تلخ جدایی...خاطره ی دل دادن و دل بریدن...خاطره ی آغاز و پایان...خاطره ی بودن ها و نبودن ها...عاشق بودن و عاشق نبودن...همه ی این خاطره ها و آغاز و پایان ها برای من توی همین فصل اتفاق افتاد...تو ماه آتیشی و داغ آذر دل بستم و در ماه مهر و عشق به ناچار دل بریدم...اما تنها از او دل بریدم نه از مهرش ...تنها پاییز برام فصل خاطره نیست تک تک ماه ها ی سال منو یاد خاطراتی میندازه که یادآوری شادیها و خنده هاش اشک شوق رو به چشمام هدیه میکنه...

حالا بعد از مدتها دیگه باور کردم که تمام زیبایی عشق و علاقه در رسیدن خلاصه نمیشه بلکه داشتن این همه خاطره فصل زیبایی از کتاب زندگیمو ورق زده...

 

"تکیه به شونه هام نکن... من از تو افتاده ترم.... ما که به هم نمیرسیم... بسه دیگه! بذار برم..... کی گفته بود به جرم عشق؟ یه عمری پرپرت کنم... یه گوشه ای کنج قفس... چادر غم سرت کنم.... من نه قلندر میشمو.... نه قهرمان قصه ها.... نه برده ی حلقه به گوش.... نه مثل اون فرشته ها... من عاشقم...همینو بس! غصه نداره...بی کسیم! قشنگیه قسمت ماست! که ما به هم نمیرسیم"

 

پاییز هزار رنگ چه متواضعانه و زیبا جای خودشو به زمستان سپیدرنگ میده و چه با شکوه که یلدا نقطه ی تلاقی این دو زیبایی خلقته.

همیشه از شنیدن اسم زمستون تصویر زیبایی توی ذهنم میشینه...تصویر یه جاده ی جنگلی پوشیده از برف که درختای بلند از دو طرف اون به هم رسیدن... سکوت زیبای اون تصویر با نجوای عاشقانه ای شکسته میشه.نجوای دو نفر عاشق که آروم و دست به دست هم میگذرن و بدون اینکه بدونن با حضورشون رنگی از عشق رو به پیکر یخ زده و سرد اطراف میپاشن و این زیباترین تصویر از زیباترین فصل خداست...

زمستون یه عاشقه که برای اومدن بیتابی میکنه ولی وقتی میاد همه ازش فرار میکنن و دلشو میشکنن...

زمستون زیباست چون پاکه...زیباست چون عاشقه...زیباست چون به رنگ خداست...چون صاف و بی شیله پیلست...چون یکرنگ و صادقه...

زمستونو دوست دارم شاید چون توی این فصل به دنیا اومدم...یه روز سرد زمستونی و میون اون سکوت دیووونه کننده صدای گریه ی یه کوچولو سکوت زیبای زمستون رو شکست و دلشو به سپیدی و عشق زمستون گره زد و شد دختر زمستون...

از نظر من عشق و زمستون دو واژه هستن که سالیان درازه که به هم پیوند خوردن هرچند که برای خود من فصل جدایی شد...

 

زمستون تن عریون باغچه چون بیابون

درختا با پاهای برهنه زیر بارون

نمیدونی تو که عاشق نبودی

چه سخته مرگ گل برای گلدن

گل و گلدون چه  شبها نشستن بی بهانه

واسه هم قصه گفتن عاشقانه

چه تلخه چه تلخه باید تنها بمونه قلب گلدون

مث من که بی تو نشستم زیر بارون زمستون

زمستون برای تو قشنگه پشت شیشه

بهاره زمستونها برای تو همیشه

تو مثل من زمستونی نداری

که باشه لحظه ی چشم انتظاری

گلدون خالی ندیدی نشسته زیر بارون

گلای کاغذی داری تو گلدون

تو عاشق نبودی ببینی تلخه روزای جدایی

چه سخته چه سخته بشینم بی تو با چشمای گریون

بشینم بی تو با چشمای گریون

 

فکر نمیکنم تا حالا کسی به زیبایی مرحوم افشین مقدم زمستون رو توصیف کرده باشه...انگار برای اونم فصل جدایی بوده...احتمالا این ترانه برای خیلیامون تداعی خاطره میکنه!(اما شما نذارید چشمای نازتون اشکی شه)

به هر حال فرقی نمیکنه همه ی فصلای خدا قشنگه اما شب یلدا فقط یکیه...که امیدوارم امسال برای شما زیباترین و خاطره انگیزترین شب یلدا باشه و شاد شاد این شب قشنگو سپری کنید و عید زیبای قربان رو با شب یلدا به زیباترین شکل جشن بگیرید...

یلدا یعنی یادمان باشد زندگی آنقدر کوتاه است که یک دقیقه بیشتر با هم بودن را باید جشن گرفت...

"زندگی یک آرزوی دور نیست؛ زندگی یک جست و جوی کور نیست، زیستن در پیله پروانه چیست؟ زندگی کن ؛ زندگی افسانه نیست. گوش کن ! دریا صدایت میزند؛ هرچه ناپیدا صدایت میزند جنگل خاموش میداند تو را؛ با صدایی سبز میخواند تو را! زیر باران آتشی در جان توست؛ قمری تنها پی دستان توست. پیله پروانه از دنیا جداست؛ زندگی یک مقصد بی انتهاست هیچ جایی انتهای راه نیست؛ این تمامش ماجرای زندگیست..."

کاش همیشه قدر لحظه های خوشگل زندگیمونو بدونیم...

 

یلدای همگی مبارک...

 

 

 

 

تولد دوباره...

سلام دوستای گلم.واقعا نمیدونم چه طور باید از همتون تشکر کنم.تو این مدت خیلی بهم لطف داشتید.مدام سعی کردین با حرفاتون بهم آرامش بدین.اغلب تشویقم کردید به اینکه زودتر آپ کنم حسابی شرمندم کردین آخه این روزا خیلی کم فرصت پیش میاد که بتونم سر فرصت آپ کنم اغلب دانشگاهم و آخر هفته هم اغلب خونه نیستم.اما خب این چند وقته به لطف شماها حسابی عوض شدم برای همینم هست که میگم نمیدونم چه طور باید ازتون تشکر کنم.قول داده بودم این بار که آپ میکنم حرفی از غم و غصه نباشه.راستش اولاش میخواستم به خودم تلقین کنم که غمی ندارم و شادم اما حالا که یه کمی وقفه ی بین پستام طولانی شد دیگه واقعا حرفی از غم برام نمونده به لطف همه ی دوستای خوبم و البته قولی که به چند نفر داده بودم.

راستش من یه کمی بی جنبه تشریف دارم.این بار از اونور بوم افتادم. راسته که همه ی اتفاقات بزرگ و متحول کننده یهیهو می افته.یه روز که چشم باز میکنی میبینی به خاطر اون همه اشکی که دیشب تا نیمه های شب میریختی حسابی عذاب وجدان داری و از خودت بیزاری به خودت قول میدی دیگه تکرار نشه و تصمیم میگیری به جای همه ی گریه ها بخندی.به همین راحتی تصمیم گرفتم دیگه فقط شاد باشم.با هر بهونه ی کوچیکی بخندم. به زمانی فکر کردم که  بهترین اتفاقاتی که توی زندگیم می افتاد تنها برای چند لحظه اونم به صورت تصنعی لبخند رو روی لبام می آورد.ازخنده و شادی و جمع شاد مردم بیزار بودم.خیابون و جاهایی که آدم زیاد بود نمی رفتم چون از دیدن شادی و خنده ی روی لبای مردم متنفر بودم.با خودم میگفتم این آدما چه طور این همه شادن در صورتی که من اینهمه غم دارم؟!!!در صورتی که من غمی نداشتم یعنی غمی که واسه خودم ساخته بودم در مقابل غصه  خیلی از آدما هیچ بود.

حالا مادری رو میدیدم که فرزند جوونش روی تخت بیمارستان و جلوی چشماش مثل گل پرپر میشه و اون جز اینکه دستاش رو به آسمون بلند کنه و با اشک به خدا التماس کنه کاری نمیتونه بکنه. یا مادر و پدری که با همه ی علاقه یی که به فرزندشون دارن حاضر نیستن اونو دختر خودشون بدونن و آرزو میکنن که کاش دیگه زنده نباشه. خانواده یی که ماه هاست از پدرشون بی خبرند در حالی که جنازه ی اونو کنار جوب در حالی پیدا میکنن که به خاطر تزریق بیش از حد مرده. اونوقت دیدم که غم عشق غم نیست اینا غمه و آرزو کردم که هیچوقت جای اونا نباشم.

به اون روزای پراز خالی که فکر میکنم از خودم بدم میاد چون حالا افسوس میخورم که میتونستم اون لحظه های خالی رو با صدای قهقهه هام پر کنم!حالا که فکر میکنم میبینم باید تا آخر عمر تاوان این سهل انگاری رو پس بدم.بنابراین به دنیا گفتم: آهای!وایسا دنیا من میخوام پیاده شم! به حرفم گوش نداد.لحظه ها و ثانیه ها بود که پشت سر هم می رفت.پس تصمیم گرفتم هرطور شده به این دنیای نامرد غالب بشم.در نتیجه دو سال اخیر زندگیمو فاکتور گرفتم و دوباره شدم 18 ساله.سنی که اوج سرمستی و خوشیم بود.شناسنامه ای چند ماهه دیگه شمع 21 رو فوت میکنم اما از خودم بپرسن میگم 18 سالمه.میخوام حقمو از دنیا بگیرم آخه دوسال میتونستم غرق شادی و خنده باشم و نبودم و حالا نمیذارم به همین راحتی دنیای بیرحم حقمو ازم بگیره. آره دوستای خوبم دیگه تصمیممو گرفتم و تک تک شماها به خصوص خدا که بیش از هر زمان دیگه ای هوامو داشت و حتی لحظه ای تنهام نذاشت و منو از اینکه مدتها حضور نابشو تو زندگیم نادیده گرفته بودم و غرق تنهاییم شده بودم شرمنده کرد تو گرفتن این تصمیم کمک کردین.

به بعضی از دوستام که حتی یک روز فراموشم نکردن و تنهام نذاشتن علی الخصوص از اونی که خیلی خیلی دوستم داره و ازم قول "فقط شاد بودن" گرفته مدیونم.

حالا به هر بهونه ای و حتی بی بهونه میخندم و شادم.از هر جشن و تفریح شادی استقبال میکنم و خیلی وقتا بیخودی میخندم.حتی لحظات فوق العاده دردناک و غمگین.طوری شده که به الکی خوش و سرخوش بین دوستام معروف شدم.شیطنتام تو دانشگاه دوباره داره شروع میشه البته اینبار بیشتر بین دوستام آخه خوبیت نداره همه دانشگاه بفهمن خل شدم.

راستش من واقعا عاشق بودم اما خب دیگه همیشه که نمیشه دنیا بر وفق مراد ما بگذره. عشق با خودش برام دوسال غم و اشک آورد اما همش در مقابل تجربه ای که برام داشت هیچه بنابراین فعلا دنبال غم حتی از نوع شیرینش هم نیستم مثل غم عشق اصلا به قول شهرام :

"تا اطلاع ثانوی عاشقی تعطیله دیگه ..."

اون زمان از غم و غصه استقبال میکردم چون برام شیرین بود اما حالا میبینم که اونموقع هر روز و هر لحظه منتظر اتفاقی بودم که دوباره همه چی به هم بریزه واسه ی همینم این آرامش به همه ی اون اضطرابا می ارزه.

 

نه دلم تنگ نشده واسه ی دیدن تو

واسه بوی گل یاس واسه عطر تن تو

نه دلم تنگ نشده واسه بوسیدن تو

برای وسوسه ی چشمای روشن تو

چرا دلتنگ تو باشم؟چرا عکستو ببوسم؟

چرا تو خلوت شبهام چشم به راه تو بدوزم؟

چرا یاد تو بمونم تویی که نموندی پیشم

میدونم تا آخر عمر نه دیگه عاشق نمیشم

یه روز ابری و سرد رفتی تو از زندگیم

به تو گفتم بعد از این واسه هم غریبه ایم

از حقیقت تا دروغ فاصله خیلی کمه

نه دلم تنگ نشده تنها دروغمه

نه دلتنگ نمیشم

نه دلتنگ نمیشم

 

این ترانه رو که بالا نوشتم دوست دارم چون دیگه دلتنگی رو دوست ندارم چون با خودش اشک میاره. پذیرفتم که این دو سال قسمتی از زندگیم بود که کوله باری از تجربه برام داشت و شاید این وقفه بین زندگی شاد و شادیهای بی وقفم لازم بود. حالا هم عاشقم اما عاشق دوست داشتن و عشق.عاشق خنده و شادی.عاشق عشششششق...و معتقدم به این که گفتن:

"شاید آن روز که سهراب نوشت : تا شقایق هست زندگی باید کرد خبری از دل پر درد گل یاس نداشت باید اینجور نوشت هر گلی هم باشی چه شقایق چه گل پیچک و یاس زندگی اجبارست!"

و چه بهتر که این اجبار رو هرچه شیرینتر طی کنی!...

 

یه درد دل کوچیک با خدا دارم و یه عذرخواهی هم بهش بدهکارم:

" همیشه کسی هست برای محبت و برای امید دادن،تو را میگویم تورا ای منادی عشق و محبت،ای که با دم مسیحاییت روحی از عشق و امید به زندگی من دمیدی.تا کنون از همگان می شنیدم شقایق اسوه ی عشق و دلدادگیست،اما تو به من فهماندی گل سرخ بهترین و عاشق ترین و مهربان ترین نماد عشق است.عشقی نه آتشین و    زود گذر بلکه عشقی ماندگار و فراموش نشدنی."

خدای خوبم، درسته که دیروز را سوزاندیم برای امروز ؟ امروزمان را گذراندیم برای فردا و فردایمان دیروزی دیگر است !!! واین است بازی پوچ ما انسانها اما تو بزرگی و بزرگی و بزرگ... تو ببخش منو که مدتها هر روزم تکرار روز قبل بود و اونی نبودم که میخواستی.شاید همونوقتم میخواستم که بهت ثابت کنم که تو امتحان عشق تو اول میشم! اما به چه قیمتی؟! به قیمت فراموشی عظمت تو؟خدای خوبم ببخش!ببخش که روزگاری آرزوی مرگ کردم و نعمت شاد زیستن رو نادیده گرفتم! بهم فرصت دوباره دادی و من ثابت میکنم که لایق این فرصت هستم...خدایا دستای سردمو هرگز از دستای گرمت رها نکن و حتی لحظه ای دیگر مرا به حال خودم رها  نکن...

"نگو کفر است اگر من کافرم ،باشد - نمی خواهم خدایا زاهدی چون دیگران باشم - نمی خواهم خدایم را به قدیسی بدل سازم که ترسی باشد از او در دل و جانم - نگو کفر است که سوگند یاد کردم من به خاک و آب و آتش بارها ای دوست - خدا زیبا ترین معشوق انسانهاست - خدا را نیست همزادی که او یکتا ترین عاشق ترین معبود انسانهاست"

 

 

و حرفهای ما هنوز ناتمام...

تا نگاه میکنی وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیشگی...

لحظه ی عزیمت تو ناگزیر میشود

آه!ای دریغ و حسرت همیشگی...

ناگهان چه زود دیر می شود...

این چند جمیه ی زیبا رو همیشه از قیصر امین پور به یادگار داریم و چه خوش گفت: که "ناگهان چه زود دیر می شود"

پس لحظه ها رو دریابیم شادِ شاد... و بدونیم که میشد حالا من و تویی که زنده ایم و فرصت زیبا زندگی کردن رو داریم به جای او زیر خروارها خاک آرمیده باشیم پس...

به پاس نعمت زنده بودن و نفس کشیدن که خدای خوب هنوز از تو دریغ نکرده و برای شادی روح او فاتحه ای نثار خاک سرد گورش کن...روحش شاد!

 

هنوز هم عاشقم و زنده...

عاشق باش و شااااد...