روزگار شادی!

دیروز دم غروب رو تختم دراز کشیده بودم و از پنجره به ابرای نارنجی توی زمینه ی آبی آسمون نگاه می کردم و به ترانه ی مورد علاقم گوش می دادم...«وقتی رد می شدی قلبم از تو سینه کنده می شد...میومد پشت چشامو منتظر یه خنده می شد...وقتی اخم می کردی سنگددددل...قلب عاشقم می ترسید...همش از ترس جدایی طفلکی دلم می لرزید!!! »انگار این همایون از من پرسیده تو ترانه چیا بگن بگذریم به نظرم اومد که واقعاْ عمرم به سرعت همین ابرا داره میره. انگار ابرا داشتن از یه چیزی فرار می کردن یا شایدم داشتن دنبال چیزی می دویدن که خودشونم نمیدونن چیه.هرچی هم که پیش می رفتن تیره تر می شدن. درست مثل ما آدما که تو زندگی همش یا از یه چیزی فرار می کنیم یا دنبال یه چیزی بیخود می دویم گاهی مثل این ابرا واسه خاطر ماه می دویم و می دویم ولی هیچوقت بهش نمیرسیم. به این چند سال اخیر زندگیم فکر می کردم ببینم چه قدر به چیزی که می خواستم رسیدم. بزرگترین خواستم همیشه شاد بودن بوده ولی این دو سه ساله از این خواستم خیلی دور شدم. ولی خب خیلی خاطره های خوب و بد ازش مونده که حتی بَداشم با دنیا عوض نمی کنم چون ثانیه ثانیه ی عمرمو دادم و این خاطره ها رو گرفتم. یاد روزای اول دانشگاه که افتادم دلم خیلی سوخت که چرا دیگه تکرار نشدن.روزایی که از فرط خوشی وقت هیچ چیزی نداشتیم.آخه اولا دانشگاه همش به خنده و شوخی می گذشت. چه شیطونیایی که نکردیم.آخه هنوزم تو حال و هوای مدرسه بودیم. واقعاْ خود من کارایی کردم که الان اگه دنیا رو بدن دیگه این کارا رو تو دانشگاه تکرار نمی کنم البته هنوزم شیطون هستم و تونستم تا حالا با افتخار لقب آتیش پاره رو حفظ کنم چه روزایی بود. تو راهپله های دانشگاه مثل بچه ها با سر و صدا دنبال هم می دویدیم انگار نه انگارکه دانشگاهه دو سه بار محکم خوردیم به استادا که یکیشون استاد اقتصادمون از آب درومد آخه سرعتم بالای ۱۹۰ بود عمراْ نمی تونستم خودمو کنترل کنم یا یه بار که با چند تا از دوستام تو کلاس تنها بودیم آهنگ عمویی گذاشتیم و با یکی دیگه از دوستام و با دستمال یزدی و زنجیر یکی از بچه ها عمویی می رقصیدیم که چند تا از پسرای کلاس اومدن تو...واااای همینطور صاف درومدیم بیرون هنوزم هر وقت اونا رو می بینیم از خجالت آب میشیم وقتی از کلاس اومدیم بیرون اونقدر خندیدیم که دو تا از بچه ها از چند تا پله افتادن پائین خودم رو که از فرط خنده نمیتونستم راه برم رو یادم میاد میبینم دیکه کمتر اون خنده ها تکرار شد. یه بارم تو کلاس با دوستم تنها بودیم حوصلمون سر رفته بود منم کلاه یکی از پسرا که روی میزش بود رو قایم کردم زیر یه میز. اول خنده بود وقتی اومد تو کلاس و همه هم نشسته بودن محکم زد تو سر دوستش که کلاه منو چی کردی اونم می گفت من که با تو بودم!!! ما اون روز نتونستیم بمونیم تو کلاس چون خندمون قطع نمی شد.  هنوزم باورم نمیشه که همچین کارایی رو تو دانشگاه کرده باشم. کم کم همه چی عوض شد. اتفاقای جور واجور و خاطره های خوب و بد...و مهمترین اتفاق زندگیم که خیلی غیرمنتظره برام پیش اومد و شاید از خیلی جهات دیدمو به زندگی به نگاها به آدمای دور وبرم عوض کرد که اونم معلومه چی بوده. تا چشم باز کردم دیدم به شدت دلبسته شدم. بعد از اون دیگه کمتر شیطونی می کردیم چون انگار همیشه یه سری چشم داشتن می پاییدنمون که بعد از اینکه خودم دلبسته شدم کم کم جنس نگاهاشون برام آشنا می شد. جنس نگاه اون چند جفت چشم از جنس نگاه تازه ی خودم بود.(این شکلی بودن--->)

خلاصه که حرکت ابرا اونم به اون سرعت انگار یکی از عجیب ترین چیزایی بود که تا حالا دیده بودم با این که تو این ۲۱ سال عمری که از خدا گرفتم هر روز بارها آسمونو دیدم ولی تا حالا این همه از دیدنش متعجب نشده بودمو تو فکر نرفته بودم. کلی واسه ی آینده ی خودم نگران شدم ولی بازم احساس می کنم هنوز هیچی زندگی نکردم! فقط امیدوارم یه روزی از زندگیم پشیمون نباشم!!!