تا بدان هنگام عاشق خواهم ماند...

تا کسی از پشت فریاد بر بالین سکوت نیارامد،

یا که از تلاطم لحظه بال پرواز را به بینهایت نگشاید،

یا که از تراکم واژگان بی معنااما زیبا رویا نسازد،

تا بدان هنگام عاشق خواهم ماند.

تا زرد شدن سرود بهار،

یا پر شدن دستان تهی خواهش،

یا تا مرگ فاصله به پاس قدم هایت،

تا بدان هنگام عاشق خواهم ماند.

تا برفراشته شدن پرچم یأس بر فراز قله های نیاز،

یا گفتن تلخ حقیقت جدایی ،

یا تا خواندن اخرین مصرع شعر بی پایان چشمانت،

تا بدان هنگام عاشق خواهم ماند.

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم،

که گویا قبل از هر فریادی لازم است...

من تمام هستیم را در نبرد با سرنوشت...

در تهاجم با زمان...

آتش زدم... کشتم...

من بهار عشق را دیدم...

ولی باور نکردم...

یک کلام در جزوه هایم هیچ ننوشتم...

من زمقصد ها،

پی مقصودهای پوچ افتادم...

تا تمام خوبها رفتند و

خوبی ماند در یادم..

من به عشق منتظر بودن...

همه صبر و قرارم رفت...

بهارم رفت...

عشقم مرد...

یارم رفت...