فقط یک بار؟!
 

به من فرصت بده. فقط یک ساعت، نه فقط یک لحظه...

بگذار برای آخرین بار خوب نگاهش کنم.

زمین را از چرخش نکه دار!

دریاها را متوقف کن!

به پرندگان بگو بال نزنند...

به آدمیزاد بگو پلک بر هم نگذارند!

به پروانگان بگو شمه را فراموش کنند!

به بلبلان بگو دیگر نخوانند!

ای مرگ! فقط یک لحظه، فقط به اندازه ی باز شدن پنجره ی عشق،

فقط به قدر روئیدن نام او بر لبم، فقط...

چرا اینقدر زود آمده ای؟

فکر میکردم می توانم چند بهار نه صد بهار دیگر باشم

و برای گلهای میخک و شب بو شعر بخوانم.

فکر میکردم میتوانم صدها نامه ی دیگر برای چشمهای او بنویسم!

فکر میکردم میتوانم از آفتاب بالا روم و از نردبان شب پایین بیایم.

چرا آمده ای؟

آن هم اینگونه بی خبر و ناگهانی...

بگذار یک بار دیگر او را صدا کنم،

یک بار دیگر به او سلام بگویم،

یک بار دیگر به او بگویم:

دوستت دارم...

یک بار دیگر به او لبخند بزنم.

ای مرگ! به من فرصت بده دسته گلی تقدیم او کنم و

قلبم را نشانش بدهم!

بگذار دمی در قلب او زندگی کنم.

من هنوز همه ی مهربانی های او را کشف نکرده ام...

در غروب سرد عشق این جمله را با من بخوان

مرگ تو مرگ من است!

پس تمنا می کنم هرگز نمیر!!!