حسرت پرواز

عاشق یعنی دچار و فکر کن که چه تنهاست اگر که ماهی کوچک دچار آبی بیکران دریا باشد...

حسرت پرواز

عاشق یعنی دچار و فکر کن که چه تنهاست اگر که ماهی کوچک دچار آبی بیکران دریا باشد...

بازی!

زندگی یعنی بازی سه ، دو ، یک … سوت داور......بازی شروع شد!!! دویدی ، دست و پا زدی ، غرق شدی ، دل شکستی ، عاشق شدی ، بی رحم شدی ، مهربان شدی… بچه بودی ، بزرگ شدی ، پیر شدی سوت داور.... بازی تمام شد... زندگی را باختی !!!!

راستش نمیدونم چرا اینقدر دوست دارم تلخ بنویسم شاید به خاطر اینه که مدتهاست احساس می کنم هرچی که تلخ و غمگینه زیباست. شاید چون اگر شادیهای کوچیک و زودگذر زندگیمو فاکتور بگیرم مدتهاست که زندگی جز تلخیهاشو بهم نشون نداده شاید به این خاطره که اون شادی که مدتها جستجو کردم به دست نیاوردم. شاید همین تلخیا با همه ی بدیشون شده جزئی از زندیگیامون و دلیلش به نظر من اینه که دیگه هیچ کدوم از آدما اونی نیستن که به خاطر اونطور بودن آفریده شدن. همه بی رحم شدن همه فقط تو این فکرن که چه طور می تونن دل اون یکیو بشکنن چه طوری می تونن برنده باشن اما برنده تو بازی بی سر وته و ناجوانمردانه که تنها بازیکنش خودشونن. تو این بازی زندگی که میگن ما همه بازیگریم همه با هم سر نقش منفی و خشن و پست این بازی سر و کله می زنن تا بالاخره این افتخارو مال خودشون کنن که اول اونا بودن که طرف مقابلو زمین زدن اول اونا بودن که قلبشو شکستن اول اونا بودن که تو دهن عشق زدن که خفه شه و دیگه چیزی از مهربونی نگه. دیگه هیچ قلب رئوفی پیدا نمی کنی که  صادقانه باهات همدردی کنه و بهت اطمینان بده که هنوزم دنیا اونقدر بد نشده که نشه توش موند...نمی دونم شاید من زیادی بدبینم ولی من نمیفهمم کجای عشق اینقدر بده که آدما نمی تونن عاشق باشن؟ چرا هرچه قدر سعی می کنن نمی تونن عاشق بشن؟ من امتحان کردم خیلیم سخت نیست.در واقع اصلا دست خود آدم نیست ولی کسی که اونقدر دلش بزرگ نیست که کسی رو تو دلش جا بده لااقل دیگه آزارش نده. اعتراف می کنم که عاشقی رو به معنای واقعی کلمه تجربه کردم. عاشقی رو نه عشقو چون کسی که عاشقش بودم هیچوقت نخواست عشق واقعیو بهم هدیه کنه ولی هیچوقت نفهمیدم چرا سعی کرد از وقتی فهمید که دنیا دنیا دوسش دارم من و دلمو آزار بده در صورتی که می تونست یه کمی مهربونتر به این بازی نگاه کنه ولی نکرد. شاید می خواست مثل بقیه ی آدما برنده ی بازی باشه. دزسته اون این بازی رو برد بازی که حاضر نیستم هیچوقت بازیگرش باشم چون واسه اون نقشا ساخته نشدم ولی منم نباختم چون به نظرم عاشق واقعیه که برنده ی حقیقی بازیه. خدا عاشقه و عشقو دوست داره و آدمو با عشق و برای عشق و عاشق بودن آفریده پس افتخار می کنم که تو این بازی که خداپسندانه تره بردم.  به هر حال هر کسی مختاره تو هر یک از این بازیها که دلش می خواد بازی کنه ولی مطمئنم که جایزه ی این دو تا بازی از زمین تا آسمون خدا فرق می کنن چون معتقدم به اینکه می گن: اونکه زد و رفت و شکست یه روز یه جا کم میاره ه ه ... !!!

روزهای بی عاطفه!

چه بی تابانه می خواهمت ای دوریت آزمون تلخ زنده به گوری 

 

روزهای سخت تا لحظه دیدار

میگذرد لحظه ها ، لحظه های بی تو بودن ، ثانیه هایی که خیلی کند میگذرد !

دلم میخواهد لحظه ها و ثانیه ها تند تر از همیشه سپری شوند و

لحظه ای که روزها آرزوی آن را داشتم فرا رسد...

لحظه دیدار ، یک لحظه رویایی و فراموش نشدنی...

نفسی تازه ، دلی عاشقتر از همیشه و آرزویی که به حقیقت پیوسته است...

میشمارم تک تک ثانیه ها را ، مینشینم به انتظار طلوعی دیگر

و حسرت روزهای لبخند و شادی را میکشم !

 

به امید دیدن تو ، به امید رسیدن به تو و به امید بودن تو در کنارم زنده ام ...

با رفتنت مطمئن باش که من نیز خواهم رفت !

تو به سوی خوشبختی ، من به سوی دنیایی دیگر !

میگذرد لحظه های عاشقی ، لحظه هایی که با دوری همراه هست و با فاصله هم صداست !

سردتر از همیشه ، روزهایی بی عاطفه تر از گذشته!

کاش خزان بی عاطفه دلم به پایان رسد..

و بار دیگر خورشید طلوعی دوباره در آسمان ابری و دلگرفته دلم داشته باشد....

به انتظار خورشید و به انتظار لحظه دیدارت خواهم نشست ای بهترینم

روزگار

اگه به زور روزگار از زندگیت میرم کنار

میرم که ثابت بکنم عاشقتم دیوونه وار

تو گریه های زار وزار سپردمت به روزگار

این از خودم گذشتنو پای خاطرخواهیم بذار

خیال نکن که خواستنت این اونه که می خواستمت

به قبله ی محمدی اینه که حرف راستمه

می خوای واست همین وسط داد بزنم؟

با تار زلفات دلمو دار بزنم؟

پیش همه خلق خدا زار بزنم

گریه کنون سر توی دیوار بزنم

بعده یه عمر آزگار یه عاشقی تو روزگار

از عشق تونست که بگذره بدون باختن تو قمار

اگه به زور روزگار از زندگیت میرم کنار

میرم که ثابت بکنم عاشقتم دیوونه وار!!!

«امید»

 

روزگار شادی!

دیروز دم غروب رو تختم دراز کشیده بودم و از پنجره به ابرای نارنجی توی زمینه ی آبی آسمون نگاه می کردم و به ترانه ی مورد علاقم گوش می دادم...«وقتی رد می شدی قلبم از تو سینه کنده می شد...میومد پشت چشامو منتظر یه خنده می شد...وقتی اخم می کردی سنگددددل...قلب عاشقم می ترسید...همش از ترس جدایی طفلکی دلم می لرزید!!! »انگار این همایون از من پرسیده تو ترانه چیا بگن بگذریم به نظرم اومد که واقعاْ عمرم به سرعت همین ابرا داره میره. انگار ابرا داشتن از یه چیزی فرار می کردن یا شایدم داشتن دنبال چیزی می دویدن که خودشونم نمیدونن چیه.هرچی هم که پیش می رفتن تیره تر می شدن. درست مثل ما آدما که تو زندگی همش یا از یه چیزی فرار می کنیم یا دنبال یه چیزی بیخود می دویم گاهی مثل این ابرا واسه خاطر ماه می دویم و می دویم ولی هیچوقت بهش نمیرسیم. به این چند سال اخیر زندگیم فکر می کردم ببینم چه قدر به چیزی که می خواستم رسیدم. بزرگترین خواستم همیشه شاد بودن بوده ولی این دو سه ساله از این خواستم خیلی دور شدم. ولی خب خیلی خاطره های خوب و بد ازش مونده که حتی بَداشم با دنیا عوض نمی کنم چون ثانیه ثانیه ی عمرمو دادم و این خاطره ها رو گرفتم. یاد روزای اول دانشگاه که افتادم دلم خیلی سوخت که چرا دیگه تکرار نشدن.روزایی که از فرط خوشی وقت هیچ چیزی نداشتیم.آخه اولا دانشگاه همش به خنده و شوخی می گذشت. چه شیطونیایی که نکردیم.آخه هنوزم تو حال و هوای مدرسه بودیم. واقعاْ خود من کارایی کردم که الان اگه دنیا رو بدن دیگه این کارا رو تو دانشگاه تکرار نمی کنم البته هنوزم شیطون هستم و تونستم تا حالا با افتخار لقب آتیش پاره رو حفظ کنم چه روزایی بود. تو راهپله های دانشگاه مثل بچه ها با سر و صدا دنبال هم می دویدیم انگار نه انگارکه دانشگاهه دو سه بار محکم خوردیم به استادا که یکیشون استاد اقتصادمون از آب درومد آخه سرعتم بالای ۱۹۰ بود عمراْ نمی تونستم خودمو کنترل کنم یا یه بار که با چند تا از دوستام تو کلاس تنها بودیم آهنگ عمویی گذاشتیم و با یکی دیگه از دوستام و با دستمال یزدی و زنجیر یکی از بچه ها عمویی می رقصیدیم که چند تا از پسرای کلاس اومدن تو...واااای همینطور صاف درومدیم بیرون هنوزم هر وقت اونا رو می بینیم از خجالت آب میشیم وقتی از کلاس اومدیم بیرون اونقدر خندیدیم که دو تا از بچه ها از چند تا پله افتادن پائین خودم رو که از فرط خنده نمیتونستم راه برم رو یادم میاد میبینم دیکه کمتر اون خنده ها تکرار شد. یه بارم تو کلاس با دوستم تنها بودیم حوصلمون سر رفته بود منم کلاه یکی از پسرا که روی میزش بود رو قایم کردم زیر یه میز. اول خنده بود وقتی اومد تو کلاس و همه هم نشسته بودن محکم زد تو سر دوستش که کلاه منو چی کردی اونم می گفت من که با تو بودم!!! ما اون روز نتونستیم بمونیم تو کلاس چون خندمون قطع نمی شد.  هنوزم باورم نمیشه که همچین کارایی رو تو دانشگاه کرده باشم. کم کم همه چی عوض شد. اتفاقای جور واجور و خاطره های خوب و بد...و مهمترین اتفاق زندگیم که خیلی غیرمنتظره برام پیش اومد و شاید از خیلی جهات دیدمو به زندگی به نگاها به آدمای دور وبرم عوض کرد که اونم معلومه چی بوده. تا چشم باز کردم دیدم به شدت دلبسته شدم. بعد از اون دیگه کمتر شیطونی می کردیم چون انگار همیشه یه سری چشم داشتن می پاییدنمون که بعد از اینکه خودم دلبسته شدم کم کم جنس نگاهاشون برام آشنا می شد. جنس نگاه اون چند جفت چشم از جنس نگاه تازه ی خودم بود.(این شکلی بودن--->)

خلاصه که حرکت ابرا اونم به اون سرعت انگار یکی از عجیب ترین چیزایی بود که تا حالا دیده بودم با این که تو این ۲۱ سال عمری که از خدا گرفتم هر روز بارها آسمونو دیدم ولی تا حالا این همه از دیدنش متعجب نشده بودمو تو فکر نرفته بودم. کلی واسه ی آینده ی خودم نگران شدم ولی بازم احساس می کنم هنوز هیچی زندگی نکردم! فقط امیدوارم یه روزی از زندگیم پشیمون نباشم!!!